تابستان هم تموم شد
پسر کوچولوی خودم، روزهای گرم تابستان هم تند و تند گذشتن و تابستان نود و شش هم تمام شد، اتفاق مهمی که اواخر تابستون افتاد این بود که خونمون رو فروختیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم، اومدیم نزدیک خونه مامان جون اینا و باهم همسایه شدیم، از همون روز اول که خونه فروش رفت بهت توضیح داده بودم که قراره وسایلمون رو جمع و جور کنیم و بریم، تو هم همیشه تاکید میکردی مامان ماشینهای منم ببریم ها، یادمون میره، الهی قربون دل کوچیکت بشم که ماشینهات با ارزشترین چیزهای زندگیت هستن، آخر مرداد ماه خونه رو فروختیم و تا آخر شهریور فرصت داشتیم خونه جدید پیدا کنیم، دیگه کار هر روزمون شده بود اینکه تو رو بزارم خونه مامان جون اینا تا گرما اذیتت نکنه و خودمون بیوفتیم...